صبح یک روز بهاری بود و هوا رو به گرم شدن می رفت. کوکی همینطور در بین قفس  حیوانات راه می رفت و هر چند دقیقه تکه ای از کاهوی تازه ای را که صبح آن روز از میوه فروشی گرفته بود را در دهانش می گذاشت. همانطور از بین قفس ها می گذشت و گاهی هم از صدا های بلند شیر ها و یا پلنگ ها که به مردم غرش می کردند ،از جای می پرید ولی به دل نمی گرفت چون خیلی حیوانات را دوست داشت. وقتی به قفس سنجاب ها رسید کمی ایستاد تا نگاه دقیق تری بیندازد. سنجاب ها در جایشان نمی ماندند و مدام تکان می خوردند. ناگهان متوجه تنها بازدید کننده ی دیگری که به سنجاب ها نگاه می کرد شد. چند دقیقه همانطور به سکوت سپری شد . هر دو به سنجاب ها نگاه می کردند.بازدید کننده ی کنارش ساکت بود و به نظر می رسید از اینکه افراد زیادی آن روز در باغ وحش بودند، خوشحال نبود.کوکی هم برای آنکه او را از این حالت ناراحت کننده در آورد تصمیم گرفت بااو چند کلامی هم مکالمه ذاشته باشند.

 

 

 

- سلام!!

 

 

 

و جوابی نشنید، البته ناراحت نشد چون برای او عادت شده بود که مردم جواب این سلام های ناگهانیش را ندهند. گاهی برای خودمان نیز پیش می آید که به فردی غریبه سلام می کنیم و وقتی آنها با قیافه ای پر از تعجب به ما نگاه می کنند در زمین آب می شویم. ولی کوکی دوباره تلاش کرد.

 

 

 

-سلام!!

 

و این بار بازدید کننده با اضطراب به او نگاه کرد و چند قدمی دور شد.کوکی ناگهان از جای پرید. درسته این دفعه صدای شیر یا پلنگ نشنیده بود ولی اینکه هم صحبتی جدیدش را ( که چندان هم اهل صحبت نبود) آن طور آزرده میدید، میترساند. بازدید کننده مرموز لباس غیر عادی و پشمی قهوه ای پوشیده بود که باعث کنجکاوی و ترس بیشتر کوکی میشد. ولی کوکی نا امید نشد ( که خوب است!) و خواست دوباره سلام کند ( که چندان  خوب نیست!!). این بار برای آنکه اثر بهتری داشته باشد تا بناگوش لبخند زد.

 

 

 

-سلامم! من کوکی هستم.

 

 

 

هم صحبتیش که کم کم حس اضطراب و ترسش از صحبت با این آدم عجیب غریب ریخته بود و حس صمیمیتش رو دریافت کرده بود زیر لب جواب داد: 

 

- سلام منم سوییتی ام.

 

- ببخشید؟؟

 

این بار بلند تر تکرار کرد

-سوییتی.

 

-اوه آره! خب سلام سوییتی. از دیدنت در کنار قفس سنجاب ها خوشحالم! راستی تو چقدر عجیبی؟؟

 

- من عجیب نیستم! تو عجیبی. آدما که همینطور با هر کی می بینن که صحبت نمیکنن بچه جون!!

 

-یعنی تو دوست نداری آدمای اطرافت رو بشناسی و باهاشون معاشرت داشته باشی یا حتی دوست بشی؟

 

-به هیچ وجه. من علاقه زیادیی آشنایی با آدمای اطرافم ندارم! کلا دوست ندارم با آدما روبه رو بشم اونا ترسناک هستن و باعث میشن که آدم حس بدی نسبت به خودش پیدا کنه! 

 

- پس بهتره دفعه بعد لباس های بهتری بپوشی! حداقل اگر عوضشون کنی مردم نمیفهمن تو عجیب هستی و موقع صحبت هم مضطرب نمیشی. 

 

- خودت هم در آینه نگاه بنداز! لباس های تو هم علاوه بر اینکه برای این فصل نیست، کاملا تو رو شبیه ساده لوح ها کرده. ضمنا کسی با سویشرت، پاپیون نمیزنه.

 

 

 

 

 

تا کوکی بخواد جوابش را بده یکی از سنجاب ها به سمتش پرید و صدای خرناس طور وحشتناکی تولید کرد که باعث شد کوکی دوباره از جایش بپرد. سوییتی که به نظر میرسید از این حرکت سنجاب خوشش آمده لبخندی به صورتش نشست!

 

 

 

- من اصلا و ابدا از صدای بلند خوشم نمی آد! اونا ترسناکن.

 

- سنجابه دیگه. چه انتظاری داری دانشمند!! اونا حیوان هستن نمیفهمن که! 

 

- راست میگی ولی ملاحظه هم چیز خوبی هست به نظرم.

 

-آره! ولی نه برای یک حیوان! احمق هستی دیگه. قیافت هم همین رو میگه.

 

کوکی که از این کلمه " احمق" خوشش آمده بود به طرز عجیبی به خودش می بالید.

 

- خیلیی ممنونن!!

 

سوییتی که پاک شوکه شده بود، و از طرفی از این میزان حماقت خوشش آمده بود ، تصمیم گرفت برای اینکه خودش هم مثل او که از کلمه ای تحقیر آمیز خوشش آمده بود احمق جلوه داده نشود از آنجا دور شود.

 

- صحبت های خوبی بود احمق!

 

- همچنین! راستی یادت نره چی گفتم. یه تغییری روی لباس هات بده! 

 

و سوییتی همونطور که با شوق از مکالمه عجیب و غریب امروزش به سمت خونه میرفت گفت:

 

-بیا دفعه بعد توی لباس فروشی همو ببینیم. برای استایل تو هم باید یه فکری کنیم.

تکلیف انشا: توصیف ظاهری دو خانم در خیابان.

نمره انشا

طرح داستان آنتاگونیست و پروتاگونیست

تکلیف انشا پروتاگونیست و آنتاگونیست با شخصیت های رندوم

تکلیف مشترک انشا: مکالمه سوییتی و کوکی در غالب انسان

  ,هم ,کوکی ,ها ,سنجاب ,سلام ,    ,سنجاب ها ,از این ,که به ,خوشش آمده

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خلاصه کتاب انسان در اسلام غلامحسین گرامی فیس بوک ایرانی سکوتــــــــــ مد روز داروخانه زرگری مطالب اینترنتی شهید فهمیده eshghnak جستجوی فایل های علمی shamimybaran