ensha



توصیف ظاهری دو خانم در خیابان: 

فکرکنم مادر و دختر بودن.

توصیف ظاهری دختر: 

1. مانتو آبی و بلد تا پایین زانو با راه راه های عمودی سفید. 

2. شال سه متری آبی روشن. 

3. شلوار لی. 

4. کاشت ناخن با پس زمینه سرمه ای و طرح های طوسی. 

5. کتونی لژ دار کرم رنگ. 

6. ساعت. 

7. موهای مشکی . 

8. قد متوسط. 

توصیف ظاهری مادر: 

1. مانتو مشکی طلایی. 

2. شال مشکی. 

3. شلوار مشکی. 

4. کاشت نداشتن. 

5. صندل مشکی پوشیده بودن. 

6. ساعت طلایی. 

7. موی فر قهوه ای. 

8. قد بلند.


نمره مستمر انشا: 17 یا به نظرم چون سرکلاس نخواندم تکالیفم را چون خیلی بد بودن همشون. شعر هم نخوندم سر کلاس البته  ولی سر کلاس سعی میکردم به نظر بچه ها و نکاتی که شما بینش میگفتید برای تکلیف های بقیه بچه ها گوش بدم که تاجایی که بشه درست انجام بدم تکالیف رو.


شخصیت های قهرمان: دحتری 22 ساله به نام کلارک، دختری 24 ساله به نام اکتاویا، دختری 25 ساله به نام اولیویا

شخصیت ضد قهرمان: ربات ها

طرح داستان: داستان درمورد 800 سال دیگه است که ربات ها پیشرفته شدند و زمین در حال فروپاشی به دلایل مختلف مانند از بین رفتن قطب ها و منقرض شدن اغلب جانداران و گیاهان است. ربات ها در حال تصاحب کردن زمین و از بین بردن انسان ها هستند. آنها در طول زمان با از طریق کار کردن برای دانشمندان مختلف و ذخیره کردن اطلاعات در اقسام زمینه ها و حافظه های بسیار قوی که هر نکته کوچکی را به یاد می سپارند و بسیاری از کارهای دیگر که در آنها بهتر از انسان ها عمل می کنند. داستان از جایی شروع می شود که گروهی از کارآموزان ناسا با نام های اکتاویا، کلارک، تام، پنی، کلارک و . در حال بررسی چگونگی زیست و رفتن به سیاره 'TRAPPIST-1d' هستند، درحال پیدا کردن درجه مناسب برای ارسال تراپیست نورد در مرکز اصلی هستند که زنگ های خطر به صدا در می آیند. ربات ها به مرکز تحقیقاتی حمله کردند و در حال آمدن به اتاق پژوهش هستند.


نوشتن انشا با شخصیت های رندومی که بچه ها نوشتن

ویژگی های وندی
1. موهای عروسکی مشکی و کوتاه

2. لباس زرد

3. شلوار مشکی

4. رنگ پوست روشن

5. چشم های مشکی

6. قد کوتاه به دلیل سن کم

7. سن: 10 سال

8. نام: وندی

پروتاگونیست

ویژگی های خانم مدیر

1.روسری گل دار

2. مانتو بلند و مشکی

3. شلوار مشکی

4. رنگ پوست روشن

5. چین خوردگی کنار چشم ها و پیشانی

6. چشم های قهوه ای

7. قد متوسط

8. سن: 62 سال

آنتاگونیست

ظهر روز سه شنبه بود و باران می آمد. وندی و کلارک دوست صمیمی اش که طبق معمول لباس های ست زرد مشکی پوشیده بودن درحال کشیدن نقاشی سر زنگ هنر هستند و اصلا آرام و قرار ندارند آخر قرار بود نیم ساعت از زنگ مورد علاقه اشان، هنر، بخاطر مسائل مدرسه با خانم مدیر که همیشه روسری ای گل گلی عتیقه ای با عینک سیاه عجیب و غریبی میپوشد کلاس داشته باشند و این اصلا خوب نبود. چون خانم مدیر هروقت جلسه ای میگذارد یعنی یا شروع امتحانات در راه است یا اتفاق بدی افتاده که در هر صورت یکی هستند!هروقت یکی از بچه ها ار قوانین غیر معمول  مدرسه که خانم مدیر نوشته بود سرپیچی میکرد به عنوان تنبیه همه بچه های پایه باید سه تا پنج دور از روی قوانین مدرسه می نوشتند. یکی از قانون های خیلی مهم مدرسه این بود که بچه ها وارد اتاق مدیر نشود و از شانس آن روز وندی و کلارک بخاطر این که ببینن چی توی دفتر مدیر هست که همیشه وقتی معلم ها از دفتر برمیگردن مرموز می شوند به اتاق مدیر رفته می رفتند که خب بخاطر گفتن یکی از بچه های کلاس به معاون لو رفتند. این دومین بازی بود که توی این هفته این کار رو میکردند پس قطعا جلسه بدی در انتظارشون بود.

بالاخره خانم مدیر آمد و جلسه شروع شد وندی و کلارک رسما با بچه ها بخاطر اخراجی که در انتظارشون بود با بچه ها خداحافظی کرده بودند. طبق معمول 25 دقیقه اول جلسه به مرور قوانین و توبیخ کردن بچه ها گذشت ولی به طرز عجیبی توی پنج دقیقه آخر خانم مدیر به بچه ها اجازه داد امروز بچه هایی که کنجکاو هستند به دفترش بروند. دوتا دوست ماجرای ما هم که از خداشون بود اتاق مدیر رو ببین همون زنگ تفریح با چند نفر دیگه از بچه ها به دفتر رفتند ولی چیزی که دیدن دقیقا برعکس انتظارشون بود نه خبری از شایعه ها درمورد تاکسیدرمی حیوانات بود نه خبری از لیست بچه هایی که قرار بود اخراج بشوند در عوض اتاقی با تم روشن و آکواریوم کوچکی روی میز مواجه شدند. ولی یک جای کار میلنگید آخه هربار که معلم ها در اتاق مدیر رو باز میکردن با دیوار سبز مواجه میشدن نه کاغذ دیواری کرم رنگ با گل های یاسی! بخاطر همین وندی تصمیم گرفت آخر هفته یواشکی حین کلاس های جبرانی ریاضی که تعداد معلم ها نصف روز های عادی است دوباره بره اتاق مدیر.
آخر هفته شد و وندی به اتاق مدیر رفت و بله، تم اتاق مدیر دوباره سبز تیره شده و روی میزش پر از تاکسیدرمی حیوانات (آنها قبلا حیوان خانگی مدیر مدرسه بودند و بعد از مرگ آنها خانم مدیر آنها را اینطوری کرد تا همیشه داشته باشه آنها رو) بود همینطور که داشت اتاق مدیر رو زیر و رو می کرد زیر میز یه باکس عجیب و غریب دید ولی هرکاری کرد نتونست در جعبه رو باز کنه و زنگ خورد. بعد از مدرسه رفت خونه کلارک تا برای هفته دیگه دوباره برنامه بریزن و از قبل چکش بازی کلارک رو ببرند مدرسه. این هفته خیلی آرام گذشت حتی زنگ هنر هم به جای 1 ساعت و نیم 4 ساعت طول می کشید چهارشنبه زنگ آخر فیزیک داشتند و برای اولین بار از رسیدن چهارشنبه زنگ آخر خوشحال شدند چون نشونه خوبی برای پلن پیدا کردن قضیه مرموز خانم مدیر بود.

پنج شنبه بین کلاس ادبیات و شیمی دوباره به اتاق مدیر رفتند و این بار وقتی باکس رو باز کردن با کلی وسیله های مشکوک مواجه شدند. الان به این که راز مدیر رو میدونستند ولی همچنان ایده ای برای این که چطوری مدیر رو از مدرسه بیرون کنند نداشتند و حتی مامان و بابای وندی و کلارک هم باور نکردند حرفشون رو و گفتند که نباید بدون اجازه به دفتر مدیر میرفتند.

هفته های بعد هم گذشت ولی کاری از دست این دوتا دوست بر نیومد تا این که در یکی از روز های آخر سال از اکتاویا دانش آموز همه چیز دان کلاس شنیدند که مدیر مدتی است که در مدرسه نیست و  از مدرسه اخراج شده و رفته کم کم شایعات پخش شدند و تقریبا همه مدرسه از این قضیه خبر داشتند آخر سر معاون مدرسه حین مراسم صبحگاهی سه شنبه گفت مدیر بخاطر یک سری مسائل از مدرسه رفته و از فردا مدیر جدید که یک خانم 32 است میاد.
بچه ها و مخصوصا وندی و کلارک که از این موضوع خوشحال بودند کل زنگ هنر رو جشن گرفتند.


صبح یک روز بهاری بود و هوا رو به گرم شدن می رفت. کوکی همینطور در بین قفس  حیوانات راه می رفت و هر چند دقیقه تکه ای از کاهوی تازه ای را که صبح آن روز از میوه فروشی گرفته بود را در دهانش می گذاشت. همانطور از بین قفس ها می گذشت و گاهی هم از صدا های بلند شیر ها و یا پلنگ ها که به مردم غرش می کردند ،از جای می پرید ولی به دل نمی گرفت چون خیلی حیوانات را دوست داشت. وقتی به قفس سنجاب ها رسید کمی ایستاد تا نگاه دقیق تری بیندازد. سنجاب ها در جایشان نمی ماندند و مدام تکان می خوردند. ناگهان متوجه تنها بازدید کننده ی دیگری که به سنجاب ها نگاه می کرد شد. چند دقیقه همانطور به سکوت سپری شد . هر دو به سنجاب ها نگاه می کردند.بازدید کننده ی کنارش ساکت بود و به نظر می رسید از اینکه افراد زیادی آن روز در باغ وحش بودند، خوشحال نبود.کوکی هم برای آنکه او را از این حالت ناراحت کننده در آورد تصمیم گرفت بااو چند کلامی هم مکالمه ذاشته باشند.

 

 

 

- سلام!!

 

 

 

و جوابی نشنید، البته ناراحت نشد چون برای او عادت شده بود که مردم جواب این سلام های ناگهانیش را ندهند. گاهی برای خودمان نیز پیش می آید که به فردی غریبه سلام می کنیم و وقتی آنها با قیافه ای پر از تعجب به ما نگاه می کنند در زمین آب می شویم. ولی کوکی دوباره تلاش کرد.

 

 

 

-سلام!!

 

و این بار بازدید کننده با اضطراب به او نگاه کرد و چند قدمی دور شد.کوکی ناگهان از جای پرید. درسته این دفعه صدای شیر یا پلنگ نشنیده بود ولی اینکه هم صحبتی جدیدش را ( که چندان هم اهل صحبت نبود) آن طور آزرده میدید، میترساند. بازدید کننده مرموز لباس غیر عادی و پشمی قهوه ای پوشیده بود که باعث کنجکاوی و ترس بیشتر کوکی میشد. ولی کوکی نا امید نشد ( که خوب است!) و خواست دوباره سلام کند ( که چندان  خوب نیست!!). این بار برای آنکه اثر بهتری داشته باشد تا بناگوش لبخند زد.

 

 

 

-سلامم! من کوکی هستم.

 

 

 

هم صحبتیش که کم کم حس اضطراب و ترسش از صحبت با این آدم عجیب غریب ریخته بود و حس صمیمیتش رو دریافت کرده بود زیر لب جواب داد: 

 

- سلام منم سوییتی ام.

 

- ببخشید؟؟

 

این بار بلند تر تکرار کرد

-سوییتی.

 

-اوه آره! خب سلام سوییتی. از دیدنت در کنار قفس سنجاب ها خوشحالم! راستی تو چقدر عجیبی؟؟

 

- من عجیب نیستم! تو عجیبی. آدما که همینطور با هر کی می بینن که صحبت نمیکنن بچه جون!!

 

-یعنی تو دوست نداری آدمای اطرافت رو بشناسی و باهاشون معاشرت داشته باشی یا حتی دوست بشی؟

 

-به هیچ وجه. من علاقه زیادیی آشنایی با آدمای اطرافم ندارم! کلا دوست ندارم با آدما روبه رو بشم اونا ترسناک هستن و باعث میشن که آدم حس بدی نسبت به خودش پیدا کنه! 

 

- پس بهتره دفعه بعد لباس های بهتری بپوشی! حداقل اگر عوضشون کنی مردم نمیفهمن تو عجیب هستی و موقع صحبت هم مضطرب نمیشی. 

 

- خودت هم در آینه نگاه بنداز! لباس های تو هم علاوه بر اینکه برای این فصل نیست، کاملا تو رو شبیه ساده لوح ها کرده. ضمنا کسی با سویشرت، پاپیون نمیزنه.

 

 

 

 

 

تا کوکی بخواد جوابش را بده یکی از سنجاب ها به سمتش پرید و صدای خرناس طور وحشتناکی تولید کرد که باعث شد کوکی دوباره از جایش بپرد. سوییتی که به نظر میرسید از این حرکت سنجاب خوشش آمده لبخندی به صورتش نشست!

 

 

 

- من اصلا و ابدا از صدای بلند خوشم نمی آد! اونا ترسناکن.

 

- سنجابه دیگه. چه انتظاری داری دانشمند!! اونا حیوان هستن نمیفهمن که! 

 

- راست میگی ولی ملاحظه هم چیز خوبی هست به نظرم.

 

-آره! ولی نه برای یک حیوان! احمق هستی دیگه. قیافت هم همین رو میگه.

 

کوکی که از این کلمه " احمق" خوشش آمده بود به طرز عجیبی به خودش می بالید.

 

- خیلیی ممنونن!!

 

سوییتی که پاک شوکه شده بود، و از طرفی از این میزان حماقت خوشش آمده بود ، تصمیم گرفت برای اینکه خودش هم مثل او که از کلمه ای تحقیر آمیز خوشش آمده بود احمق جلوه داده نشود از آنجا دور شود.

 

- صحبت های خوبی بود احمق!

 

- همچنین! راستی یادت نره چی گفتم. یه تغییری روی لباس هات بده! 

 

و سوییتی همونطور که با شوق از مکالمه عجیب و غریب امروزش به سمت خونه میرفت گفت:

 

-بیا دفعه بعد توی لباس فروشی همو ببینیم. برای استایل تو هم باید یه فکری کنیم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فانوس رایانه طاقت بیار kordstan وبلاگ همسفران بوشهر amir دانلود سرا :: روز از نو :: مطالب مفید کسب و کار و زندگی دانلود کتاب و خلاصه کتاب جزوه روانشناسی روزانه